Friday, February 4, 2011

فرصت بزرگ دیگری در برابر ما راه باز کرده است.

علی سعیدزنجانی
همه‌ی چیزهایی را که باید کنار هم می‌گذاشتم گذاشتم، چند تا ستون سنگی، دو سه تا پل، بلوط‌ها، نخل‌های پراکنده‌ی بلند، یک راه سنگفرش. نزدیکی‌های " آتن" گرمی تابستان را هم نوشتم، از کنار "آکادمی" و "لایسیوم" هم رد شدم. دریا را هنوز ندیده بودم اونطرف انگورزارها اما یک دریا هم گذاشتم. کمی پایین بالا رفتم، برگشتم، خلقت فلسفی، فلسفه، جنبش سبز، بی‌قراری‌هاش، انتظارها. سایه درختها زیاد بودند، به هوای ظهر نمی‌خوردند. بجاشان یک راه تازه باینطرف ساختم. اینها را از اینجا برداشتم. کنار راه ایستادم. کسی هنوز از روی پل عبور نکرده بود. به آنسوی ستون‌ها نگاه کردم. مردم جلوی "ایوان نمایش" ایستاده بودند. دوباره برگشتم، به پشت سرم نگاه کردم. سایه درخت‌ها هنوزهمان جوری مانده بودند، هیچکس هم هنوز از روی پل عبور نکرده بود. من اما حالا اینطرف راه کنار ایوان نمایش ایستاده بودم.از اینطرف دوباره بر می‌گردد به آثار باستانی. از اون سمت هم می‌خورد به پشت نمایشخانه. اینجا را نمی‌دانم کجاست. اینها هم تن پوش‌های نمایش اند، نقاب‌ها، نگاره‌ها، پرده‌ها. ابوالحسن بنی صدر پیش از آنکه به "پشت صحنه" برود دوره‌ی کوتاهی از بازیگریش را اینجا گذرانده: "لوفت لوشاتو"، حومه‌ی پاریس، هفته‌های پیش از پیروزی انقلاب. اینها هم سر و صداهای پشت صحنه اند: آزادی، جمهوری، امید. همهمه‌ی خبرنگارها هم بود برشان داشتم. سر و صدای دوربین‌ها هم. تلاش سیاستمدارها برای هماهنگ کردن باورهای واپس مانده‌ی آیت الله خمینی با آرمان‌های پیشرفته‌ی انقلاب را هم. چیزهای دیگر هم یادم نیست. از "لوفل لوشاتو" تا اینجا هم صدای شادی مردم را گذاشته‌ام. پیروزی انقلاب، آیت الله طالقانی، مهدی بازرگان، ابراهیم یزدی، چماقدارها، فرقانی‌ها، کردستان، سفارت آمریکا. "شخصیت" بنی صدر هم در همین حول و حوش‌ها وارد خط نمایش می‌شود. در میان سفسطه‌ی "ملاک حال فعلی افراد است" و هجوم فرصت طلب‌های تازه وارد انقلاب شده. بازی نخستش در این صحنه همکاری با مردم و ایستادگی در برابر سیستم سرکوبی ست که در حال شکل گیری ست. و مستولیت دومش تلاش برای ویران کردن پایه‌های نیمه ساخته شده‌ی این بنای شوم. تلاش شجاعانه و بی‌دریغ بنی صدر اما در لحظات آخر این بازی، شوربختانه بخاطر احساس شدید "همه چیز دانی" و "خود آموزگاری" و رفتار خودسرانه و مشورت ناپذیرش، به تنها گذاشتن مردم می‌انجامد، و رها کردن امکاناتی که در اختیارش گذاشته بودند، و خط خونینی به دنبال. اینجا یک هواپیما گذاشته ام، در انتظار پرواز، توی فرودگاه نظامی، شجاعت شب، خلبان معزی، مسعود رجوی، ابوالحسن بنی صدر، خدمه‌ی هواپیما. باند فرودگاه پاریس را هم اینطرف تر می‌گذارم. و پایان بازی بنی صدر در جلوی صحنه و آغاز ماندگاری طولانی اش در پشت صحنه. و آغاز دگردیسی‌ی استعدادهای ذهنی اش به ابزار توجیه گری اشتباهات گذشته و حال. و "معتاد به اطاعت از قدرت" خواندن مردم که "نهادهای سرکوبگر انقلاب را همین ایرانیان تشکیل دادند"، و "میهن" خواندن کوه‌ها و سنگ‌ها که "مجاهدین خلق" برای آزاد کردن "مردم" از روی شان گذشته‌اند. و آیت الله خمینی و لنین و مائو و فیدل کاسترو و خاک "دشمن" و حمله به میهن و "منافق" و خون حلال علی صارمی‌ها.دوباره آمده‌ام اینجا، کنار خیابان. به روزهای پس از کودتا. اینها را هم برای همین کنارصحنه گذاشته ام: صدای تیرباران‌ها، وحشت پیاده روها، تلاش مردم برای حفظ آزادی‌های پس از انقلاب، تلاش روحانی‌های طمعکار برای تصرف قدرت. تلاش توده ایی‌ها- خط امامی‌ها برای ساختن "منافقین-آمریکایی‌ها." تلاش جاهلانه‌ی مسعود رجوی برای به کشتن دادن هزاران نو جوان پاک باخته و مبارز در شهرها و مرزها و آتش پیاده روهای اروپا و جلوی بولدوزرهای عراقی‌ها و حالا هم "جعفر کاظمی"‌ها و "محمد علی حاج آقایی"‌ها. و تلاش ماندگار و غیر"جنبش سبز"ی میرحسین موسوی و مهدی کروبی و نماینده‌های دیگر جنبش سبز برای محکوم نکردن این جنایت‌ها. و تلاشی و جایی برای اعترافات بی‌شرمانه‌ی تلویزیونی و لبخندهای مستانه‌ی جمهوری اسلامی‌ها و کشتار زندانیان سال ۶۷ و "میکونوس" و شاهپور بختیار و فریدون فرخزاد، پیدا نکردم. از اینجاها صدای پچپچه‌ها را کم کم از کنار ایوان نمایش دور کرده‌ام و خط داستانی‌ی کهنه و تیره را هم از هم گسسته ام، و دروغ‌ها، دشمنی‌ها، خودبینی‌ها، کینه جویی‌های سیاسی، ذهنیت‌های قبیله ایی، ماسیدن‌ها در اعماق تاریخ، همه را ریخته‌ام پشت صحنه و حالا هم اینجا ایستاده ام، جلوی اینها که بجاشان امیدهای جنبش سبز را بگذارم و شعار" آزادی، استقلال، جمهوری ایرانی"، و فریادهای الله اکبر مردم بر پشت بام‌ها، و شادی راهپیمایی‌های میلیونی، و شعارهای "یا حسین میرحسین" و "کروبی دلاور"، و آواز پیاده روهای جهان، و شبنامه نویسی‌ها، و موج سبز امید، و خروش پیروز عاشورا، و لرزش رنگ پریده‌ی امام جمعه‌ها، و سالگرد ۲۲ بهمنی که دوباره در پیش است. راه را اشتباهی آمده‌ام. از اینطرف باید می‌رفتم. از کنار درختهای "سدر"، دوباره برگردم، برگشته‌ام. حالا دوباره اینجایم.بچه سبزها، اینها را هم دیرتر بر می‌دارم. بچه سبزهای پیاده‌روهای ایران! بچه سبزهای خیابان‌های جهان! جنبش پر شکوه و سترگ سبز پس از ماهها تهاجم و ایستادگی در برابر نیروهای درمانده‌ی جمهوری اسلامی حالا دوباره در آستانه‌ی یک پیشروی‌ی سترگ دیگر ایستاده است. سالگرد انقلاب بهمن ۵۷ پیش روی ماست و نیروی عظیم نهفته‌اش برای دوباره سرریز شدن، و دوباره به خیابان آمدن، و دوباره الله اکبر گفتن، و امواج تازه‌ی امید و لبخند و شادی را به جشن‌های نوروز رساندن، و بسوی اردیبهشت و خرداد رفتن، و معجزه‌ی بزرگ با هم بودن را به هم نشان دادن، و باور کردن به اینکه ما توانستیم و هر لحظه که خواستیم و اراده کردیم به راه افتادیم و شتاب گرفتیم و ایستادیم و درنگ کردیم و دوباره از سر گرفتیم و دوباره در نخستین روزهای جنبش‌مان از پیچیده ترین مرحله‌ی هر جنبشی که ساختن پرچمدار باشد گذشتیم، و قرار گذاشتیم، و قرار گذاشتن را به اعتمادی سراسری تبدیل کردیم، و باز کوبیدیم و باز رفتیم و باز مسولیت پیشروی مان را به دست زمان نسپردیم، و احساس بودنمان را در آرزوی نبودن دیکتاور خلاصه نکردیم، و در انتظار مرگ کسی نماندیم، و تاختیم و شعار دادیم و فریاد کشیدیم و اندام قاتل ترین دیکتاتور زنده‌ی دنیا را در اوج قدرتش به لرزه در آوردیم، و به التماس انداختیم، و در روز پیروز عاشورا در فرودگاهی نظامی در انتظار فرار گذاشتیم، و حالا هم در آستانه‌ی فرصت بزرگ دیگری و ساختن قرار و مدارهای تازه و به جلو فرستادن پیام "میرحسین موسوی" و "مهدی کروبی" و الله اکبر گفتن‌های "سرشب" و "راهپیمایی" رفتن‌های "بدون نشانه‌ی سبز" و تا آستانه و "پیش" از "میدان آزادی"، ایستاده‌ایم.
دانشجوها، دانش آموزها، بلاگر‌ها، نویسنده‌ها، هنرمندها، طنز نویس‌ها، کاریکاتوریست‌ها، فلسفه دان‌ها، سیاستمدارها، روحانی‌ها، سربازان گمنام انقلاب‌ها. فرصت بزرگ دیگری در برابر ما راه باز کرده است. فرصت انقلاب بهمن ۵۷ و تب داغ جنبش‌های خاورمیانه و "تویتر" و "اینترنت" و "پیامک" و "فیس بوک" و شبکه‌ی بزرگ ارتباطی مردمی. خط‌های پیام رسانی‌تان را به کار بگیرید و دوباره به هم به پیوندید و مخابره کنید و بنویسید و یکبار دیگر در حرکتی غافلگیرانه نیروهای درهم پاشیده و بدون اعتماد به نفس سرکوب را آشفته تر کنید، و جنبش سبز را از انتظار مرگ دیکتاتور به تهاجم برای به زیر کشیدن دیکتاتور تبدیل کنید. و نشان بدهید که جنبش ما جنبش انتظار نیست. جنبش تدافعی نیست. جنبش "مظلومیت" نیست. جنبش مرگ نیست. جنبش زندگی ست. جنبش اقدام است. جنبش امید است. جنبش رفتن و دوباره رفتن و بازهم رفتن است. و جنبش به زیر کشیدن دیکتاتورها در اوج قدرت شان. نیروهای فشرده و آماده تان را کنار هم بگذارید و تهاجم بزرگ را آغاز کنید. تهرانی‌ها، تبریزی‌ها، مشهدی‌ها، اصفهانی‌ها، کرمانی‌ها، شیرازی‌ها، رشتی‌ها، یزدی‌ها، اهوازی‌ها، کرمانشاهی‌ها، این پیام مردم ایران است، طرح نیست، پیشنهاد نیست، فرمان است. حرکت کنید. حالا دوباره توی راه آتنم. اینطرف پستی بلندی‌های میدان نمایش. صدای همهمه‌ی تماشگرها را جلوتر با سر و صدای گردشگرها عوض کرده‌ام. پیکره‌ها را هم دوطرف راه چیده‌ام. ستون‌های سنگی را هم اینجا و آنجا گذاشته‌ام. اینها را هم که موقع آمدن ندیده بودم بر داشته‌ام. حالا هم دارم از روی پل عبور می‌کنم، عبور می‌کنم. جلوی درخت‌های "آکادمی" و "لایسیوم" هم می‌ایستم. به پشت سرم نگاه می‌کنم. از اونطرف هنوز به پل نرسیده‌ام. حالا می‌رسم. رد می‌شم. از روبرو تازه کنار راه ایستاده ام، برمی گردم دوباره اینها را اینجا می‌گذارم. از کنار راه عبور می‌کنم. نزدیک پل می‌ایستم. حالا از اونطرف سایه‌ی درخت‌ها دارم به اینجا به پشت سرم نگاه می‌کنم.۷ بهمن ۱۳۸۹
-->

No comments: